راسپینا



گفته‌بودم خبر ندارم از خودم. گفته‌بودم "خودم" نشسته ته یه چاه و من از بالای چاه اصلا نمی‌فهمم چه حالی داره. گفته‌بودم فقط بعضی وقتا خیلی گریه می‌کنه و آب چاه میاد بالاتر، تازه می‌فهمم یه خبرایی هست و نمی‌فهمم چه خبر.

"خودم" خسته‌س. خسته از وعده‌هایی که بهش می‌دم. خسته از این که دائم دعوتش می‌کنم به صبر. صبر. صبر. الان بیشتر از دو ساله. هی بهش قول میدم که اگه تا فلان تاریخ صبر  کنه، همه چیز درست میشه. فلان تاریخ میاد و می‌گذره و هیچی درست نمیشه و "خودم" بیشتر فرو میره تو چاه و من هیچ طنابی ندارم که بیارمش بالا. ناچار بهش تاریخ دیگه‌ای رو وعده میدم. هم من میدونم وعده‌ها الکیه و هم اون. اما چاره‌ی دیگه‌ای هم مگه هست به جز صبر. صبر. صبر؟

حالا دو روز مونده تا آخرین تاریخی که بهش وعده دادم. نفس‌های هر دومون سنگین شده. ترس کل وجودمون رو برداشته از این که "اگه این بار هم نشه چی؟" از "خودم" خبر ندارم،اما من، ته دلم می‌دونم این تاریخ هم میاد و می‌گذره و هیچی درست نمیشه.

اون وقته که "خودم" دوباره ته چاهش رو می‌کَنه و میره پایین‌تر و دورتر میشه از من. یه جوری که باز هم سخت‌تر از قبل دستم بهش برسه. و از کجا معلوم؟ شاید یه روز اون قدر دور بشه و اون قدر فرو بره تو چاه که هیچ طنابی بهش نرسه.


آخرین جستجو ها